پرنیاخانمپرنیاخانم، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

روزنگارمن ودخترم

اتاق عمل

بعدازاینکه لباسای آبی رنگ عملوپوشیدم باخانم پرستارمهربون رفتیم واسه عمل حالمم اصلاخوب نبودحسابی سرماخورده بودم وسرفه میکردم اتاق عمل خیلی محیط جالبی بوداولین باربودمیدیدم   واسه بیهوشی کلی بادکترکلنجاررفتم ولی قبول نکردوگفت واسه هردوتون بهتره که بی حسی بشید منم قبول کردم وواردفازعمل شدیم محیط اتاق خیلی سردبودوداشتم میلرزیدم ازاسترس زیادوهم اینکه سرماخورده بودم همه چیزومیدیدم ومیشنیدم وبی صبرانه منتظرصدای دلنشین وزیبات بودم نازنینم خدایاشکرت این صدای دخترمه خیالم راحت شدنگران وضعیتت بودم و فقط دوست داشتم همه جاتوبادستام لمس کنم تامطمئن بشم سالم وسلامت هستی ازکادرعمل میپرسیدم مشکلی نداره اوناهم باحوصله توضی...
13 ارديبهشت 1393

سوراخ کردن گوش نازدونه

سلام مامانم ازهمین اول احساس شرمندگی میکنم ازت چرا؟چون برخلاف میلم وبه اسراربقیه مجبورشدم گوشاتوسوراخ کنم نمیدونم بعدهاچه نظری درمورداین کارمن داری ولی من اصلاازکارم راضی نبودم والانم نیستم به هرحال فرشته مهربون من گوشواره هامبارک باشه دست مامان جون وباباجونم دردنکنه بخاطاین هدیه زیباشون اینم یسری عکس ازاونروزشماخانوووووووووووووووووووووم خوشکله         عکس شماعزیزمامان قبل ازرفتن به مطب خونه باباجون     عکسهای شماتومطب وعلامتگذاری برای سوراخ گوش ورسیدن به مرحله سوراخ کردن گوش-بمیرم الهی خیلی گریه کردی فداتشم هرچندخانم دکتراطمینان داده بودکه شمامیترسیدی...
13 ارديبهشت 1393

20روزگی پرنیاخانم ما

سلام قندعسلم امروزبعداز20روزازخونه باباجون اومدیم خونه خودم وشماباراولتونه که میایداینجا امیدوارم اتاقتودوست داشته باشی باباجون وعمه هاهم واسه دیدنت اومدنو وکلی قربون صدقه ات میرن همه میگن چقدراین دخمل ماریزه میزه است کوموهاش کومژه هاش؟؟؟؟ یه لحظه که نبینمت دلم واست یه دنیاتنگ میشه ووقتی میخوابی دوست دارم بیدارت کنم تابااون چشای گردونازت بهم خیره شی(چقدراین لحظاتودوست دارم) اماخانم کوچولوی من شمابایدبخوابی واستراحت کنی تازودتربزرگ بشی   دوست داااااااااااااااااااارم خییییییییییییییییییییییییییییییییلی زیاااااااااااااااااااااااااد   این عکس روهم بعدازاینکه ماواسه اولین باراومدیم خونه خودمون ازشماگر...
12 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک

بعدازاینکه ازاتاق عمل اومدم توبخش منتظربودم زودتربیای تاروی ماهتوببینم کوچولوی دوست داشتنیه من چون زودتربدنیااومدی بایددکترحتما میدیدت واجازه میدادکه بیای پیش من که خداروشکرمشکلی نبودونیازبه بخش nicuنداشتی فقط حدود3ساعت بخش نوزادان تحت مراقبت بودی   واااااااااااای یه چه لحظه قشنگیه اون وقتیکه یکی ازوجودخودتوتوبغلت میگیری وبوسه بارونش میکنی وبهش میگی   فرشته نازنین من زمینی شدنت مباااااااااااااااارک     اینم عکس شماخانم گلم چندلحظه بعدازاینکه آوردنت پیش مامان مجبورشدیم واسه اینکه راحتتربغلت کنیم وشماعزیزم کمتراذیت بشی قنداقت کنیم آخه خیلی ریزه میزه بودی فداتشم   ...
12 ارديبهشت 1393

روزگارمازاین پس زیباترخواهدشدباوجودتو

مادرشدن حس زیباییه اینکه قراره یکی ازوجود خودت خلق بشه وبدنیابیادخیلی جالبه وقتی فهمیدیم قراره توفرشته نازنینم پرنیاخانم تاچندماه دیگه قدم تواین کره خاکی بزاری وبامازندگی کنی هرروزخوشحالترمیشدیم باباهروروزازمن میپرسه الان چندسانته وزنش چنده؟به نظرت شبیه کیه؟ منکه دوست دارم مثل با. امااون نه دوست داره حداقل رنگ موهات به من بره به هرحال سلامتیت ازهمه چیزواسمون مهمتره امانمیدونم چراباورش یکم سخته مثل رویامیمونه انگارخوابم وقراره بیداربشم یایه جورتوهمه   اولین بارکه صدای قلبتوشنیدم دلم میخواست ازذوق بال دربیارم دیگه باورم شده بودکه هستی کارهرروزمون شده ازتوگفتن وواست برنامه ریزی کردن بیرون که واسه خ...
12 ارديبهشت 1393

مادرکه می شوی

م ادر که میشوی نمیدانی از کجا،کی،چطور این همه تغییر،این همه صبر،این همه عشق پیدا میشود مادر که میشوی همه چیز به یکباره خودش را تمام قد به تو نشان میدهد و تو دیگر خود قبل نیستی مادر که میشوی مهربان تر میشوی دلت حتی برای مورچه های کنار دیوار هم می لرزد مبادا پا رویشان بگذاری،مبادا مادری منتظرشان باشد مادر که میشوی بی خیال تر میشوی بگذار دخترت کتابت را پاره کند،بگذار روی دیوار خط بکشد،بگذار تمام دستمال کاغذی ها را یکی یکی از جعبه بکشد بیرون،بگذار خوش باشد،خنده هایش را عشق است مادر که میشوی مدام دلت می لرزد نگران گوشه های فرشی،نگران لبه های میز و دلواپس هر چیزی که شاید گیر کند به پای کودکت و تو با صدای گریه اش نیمه...
12 ارديبهشت 1393

دلتنگت میشوم

باور کنم که به این سرعت بزرگ شده ای؟ باور کنم که دیگر نوزاد نرم و نازک دیروزها نیستی؟ باور کنم دندان های کوچک شیری ات را؟همان ها که تا دیروز زیر لثه ی صورتی رنگت پنهان بود وقتی برای اولین بار روی پاهایت ایستادی به من نشان دادی که بزرگ شده ای نشانم دادی که گذر زمان سرعتش از پلک برهم زدن هردویمان سریعتر است مگر نه اینکه من دلم میخواهد تو بزرگ شوی،بالنده شوی،تمام آرزوهایم را رنگ آمیزی کنی،مدرسه رفتنت را عشق کنم،دویدنت را،دانشگاه رفتن و عروس شدنت را و ... پس چه میشود که گاهی این طور حسرت زده التماس ثانیه هایی میکنم که مدام غیب میشوند؟ شاید فرداها قشنگ تر از امروزهایمان شوند شاید روزهای پی...
12 ارديبهشت 1393

مسافرت عروسی عمه جون

خانم کوچولوی ماسلام اومدم تاازاولین مسافرتمون باشمابگم قرارشدسه تایی باماشین بریم اراک عروسی عمه سارا همش نگران بودیم نکنه تودخترگلم توراه اذیت بشی البته بابایه جای گرم ونرم وراحت والبته ایمن واستون عقب ماشین درست کردتاهروقت خواب بودی بزاریمت اونجاکه خسته نشی خیلی دخترماهی بودی تومسافرت واصلااذیت نکردی مامان جونم بیشتروقتاخواب بودی وآروم واجازه دادی مامان ازمسافرتش لذت ببره همه چیزمسافرت خوب بودبجزیه اتفاق بد: اونم فوت شدن دخترعموی باباکه چندروزی باشمااختلاف سن داشت وباعث شدهمگی ناراحت بشیم وغصه بخوریم   ...
7 ارديبهشت 1393